این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
خوبید؟
از وبلاگم دیدن کنید:
amenhahmadi99.blog.ir
دوستان لطفا ازم حمایت کنید و لینک کانال برای دوستانتون بفرستید.
@Niloofar_abi99
نکته : پارتها پرش زمانی دارند، با دقت بخونید.
امیدوارم لذت ببربد و اهنگهای مربوط به پارتهارو با لذت گوش بدید، عاشقتونم.
❤️
نگاهم رو به دستهی صندلی دوختم، تمام مدتی که اونجا نشسته بودم داشتم روی کاری که سیما جون ازم خواسته بود تمرکز میکردم و آروم آروم خطوطی منظم و با هدف کنار هم میکشیدم.
باید تا سه روزه دیگه این طرح جدید رو تحویلش میدادم، توی این مدت فهمیده بودم که نباید عجول باشم و با فکر و با دقت همهی حواس و انرژیم رو بزارم برای کاری که میخوام بکنم.
یادمه اولین باری که استاد مظاهری منو فرستاد دنبال بهترین شاگردش، میخواست منو با اون اشنا کنه، اولش دلیلش نفهمیدم، استاد راه پیشرفت رو برام باز کرد، لطف بزرگی بهم کرد و سیماجون کسی که تا اخر عمرم مدیونشم.
توی فکر بودم که یه دفعه سایهای بالای سرم حس کردم، سرم رو بلند کردم.
منشی با پوزخنده کجی که گوشهی لبش نشسته بود نگاهش رو بین چشمهام چرخاند و با لحن تمسخرآمیزی توی صورتم توپید:
- مثل اینکه با سماجتت بلاخره این کار رو گرفتی، اما زیاد خوشحال نباش، کاره شاقی نکردی.
با چنان سرعتی از ذوق بلند شدم که تمام وسایلم که روی پام بودند روی زمین افتادند.
بیخیال وسایل با لبخنده گشادی که روی لبم نشسته بود، گفتم:
-ممنونم، همهی سعیام رو میکنم.
عصبی به صورتم خیره شد و با همون پوزخندش به وسایلم اشاره کرد و زیر لب گفت:
- دست و پاچلفتی.
#کپیممنوع⛔
محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعا نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچهی این طرف واون طرفش افتاد.
بیتفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنیکه به بدبختیهام دامن زده بود، حرکت کردم.
محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگهاش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بیبی رو نگران و باصورتی گرفته با عصا جلوی در دیدم، بیبی عصاش رو کوبید روی زمین و عصبی غرید:
-مگه نگفتم گورتو گم کن.
حتی وقتی که اون زن به طرفم قدم برداشت، توان حرکت نداشتم، که محسن مثل اسپند روی آتیش کلاه کاسکت توی دستش رو به بازوش کوبید وجلوم ایستاد.
اون زنیکه التماسوار نالید:
-تو روخدا پـر
که ادامهی حرفش بین غرش محسن گم شد، ازغرشش همه یه متر به هوا پریدیم دوتا دختر بچه جیغشون به هوا رفت، محسن با کلاه کوبید تخت سینهاش و
#کپیممنوع⛔
چیزی نگفتم در اتاق رو باز کردم و سرم رو ازخجالت پایین انداختم.
محسن سریع در رو بست و بدون گفتن حرفی در بارهی اتاق، گفت:
-اگر آمادهای بریم؟
سرمو تکان دادنم و محسن دستم رو کشید.
خداحافظی سرسری از آقاصمد کردم و دنبال محسن کشیده شدم.
چند دقیقهای فقط نفسهای تند محسن رو می شنیدم، که روی پلهها جلوم پیچید و با چشمهای طوفانی به صورتم زل زد.
#کپیممنوع⛔
- مورد پسند بانو قرار گرفتم؟!! هــان؟
من هنوز توی خلسه بودم، وای خدا تن صداش هم چقدر دلنشینه.
دستهاش رو توی جیبش فرو برد، نگاهش جدی شد:
- تو کی هستی؟!
لبمو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین، از استرس کف دستهام عرق کرده بود، جلوم ایستاد و یه نگاه عصبی و پر از حرصی بهم انداخت، از خشم نگاهش ترسیدم و نفسم توی سینهام حبس شده بود و با خونسردی درحالیکه دستهاش توی جیبش بود، به یه قدمی من رسید، کلافه لبم رو میگزیدم.
- توی اتاق من چه غلطی میکنی؟.
#کپیممنوع⛔
وبه اتاق بایگانی برگشتم، این بهم ریختگی کلافهام میکرد، از کوله پشتیم جانمازم رو بیرون کشیدم و به گوشهی اتاق رفتم وچندتا زومکن و کاغذ رو جابجا کردم تاجایی رو باز کنم برای پهن کردن جانمازم، به نماز ایستادم، همهی خستگیم با نماز و عبادت پریده بود.
میخواستم هرچی زودتر به این اوضاع قارشمیش سروسامانی بدم.
هر چی جلوتر میرفتم، میدیدم که به اسکن نیازدارم بلند شدم، کمرم خشک شده بود، دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
#کپیممنوع⛔
- نگو نامرد نگو تو پشت منی تو کوه منی با تو زنده شدم، حرفای نیشدار همه رو به جون میخرم فقط تو کنارم باش، محسن این همه زجر کشیدیم تا به اینجا برسیم، دانشگاهت برام خیلی مهمه این همه بهت سخت گرفتم تادیگه طعم این بدبختی رو نچشی.
- ببینم آب دماغت رو که با لباس من پاک نکردی؟
باخندهی ثابت روی لبم بهش خیره شدم:
-خیلی لوسی محسن، منو این کارا؟!
محسن بلند خندید وچشمکی زد:
-میخوام همیشه اینطوری لبت رو خندون ببینم.
#کپیممنوع⛔️
-فقط خدای زبونی، چیه مثل این میمونا بپر بپر میکنی؟! هر کی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردی، حالا دیگه میخوای آدم بکشی؟! اصلا میتونی کش شلوارت رو نگهداری؟! من خودم جواب دندون شکنی بهش دادم، لازم نبــ.
محسن درحالیکه صورتش از درد جمع شده بود با اخم غلیظی گفت:
-هر جا اون هرزه رو ببینم ش میکنم تا درس عبرتی بشه برا بقیه.
بیبی صورتش رو جمع کرد و چینی کنار چشمهاش نشست و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
- خوبه حالا، چیه انگار جو گرفتدت؟!
شاکی گفتم:
- اَه بسه، شام از دهن افتاد.
#کپیممنوع⛔
#جدالی_عاشقانه_با_بیماری
#رمانی_جذاب_به_قلم_نویسنده_ای_خلاق
#بیستوهفت
دعایش گرفت نازگل بیدار و مشغول ورق زدن کتاب داستان مورد علاقه اش (سیندرلا) بود.
فرشته اشارهای به شوهرش کرد و به آرامی به طرف نازگل قدم برداشت.
دخترک بازهم درخیالاتش خودش را جای سیندرلا گذاشته بود.
ناگهان کتاب داستان از دستش سر خورد و به زمین افتاد.
با افسوس نگاهی به زمین کرد، کمی دستش را دراز کرد تا بلکه بتواند کتاب داستان را بردارد اما ارتفاع تخت تا زمین زیاد بود.
آهی کشید و سعی کرد بخوابد. چشمهایش را بست احساس کرد کسی کنارش نشستهاست چشمانش را باز کرد و با دو چهره خندون و مهربون رو به رو شد.
فرشته کتاب داستان را کنار او گذاشت و به آرامی سلام کرد.
دخترک معلولی که خانوادهاش را در تصادف از دست میدهد و به پرورشگاه منتقل میشود
برای ادامه داستان بزن رو لینک زیر
https://t.me/joinchat/AAAAAEYX6AGXZWy30ZDLHQ
[عکس 720×720]
نگاهی به نقاشی جای دستهامون، خطوط کج و معوج و نقاشیهای زیبایی که روی دیواریهی حمام کشیده بودیم، افتاد وباعث شد لبخند ثابتی گوشهی لبم بنشینه.
چون راحت نبودم بالا حمام کنم، محسن اینجا رو برام درست کرده بود، قربون دل مهربونش برم.
تنی به آب زدم، غرق لذت شدم، حس خیلی خوبی داشتم، آب خستگیم رو شست.
به اتاقم برگشتم، کمی سرد بود درحالیکه با حوله موهام رو خشک میکردم با اون دستم لبهی پرده روگرفتم، پرده رو دور تخت و بخاری کشیدم که گرماش بیرون نره اینجا بزرگ بود و دیرم گرم میشد
#کپیممنوع⛔️
- برو تو که فقط امتحانی اینجا هستی برای مرخصی گرفتن هم نیاز نیست که اجازه بگیری.
سرم رو تکان دادم و با تشکری زیر لب، ازش جدا شدم.
اسکنر سنگین بود، کمی انگشتهام رو تکان دادم، از پله ها بالا میرفتم که از سنگینی و زیادی پلهها نفس نفس میزدم.
قفسهی سینهام به شدت بالا و پایین میشد، تنم توی این سرما به عرق نشسته بود.
از خستگی اسکنر رو روی پلهها گذاشتم و از خستگی روی پله ها ولو شدم و دستمهام رو به عقب بردم و تنم رو عقب فرستادم نفسمام تند شده بودند، چشمام هم بسته بودم، نفس که تازه کردم چشمهام رو باز کردم و سقف رو دیدم.
دوباره چشم بستم و با لبه ی آستینم عرق روی صورتم رو پاک میکردم که دادم به آسمون رفت.
#کپیممنوع⛔️
- این چیه؟! چی شده؟! نکنه دوباره کسی بهت صدمه زده؟!
گیج بهش نگاه کردم صورتش از خشم قرمز شده بود، رد نگاهش رو که گرفتم به دستم رسیدم، سریع دستم رو زیر میز بردم، با خونسردی لب زدم:
- نه بابا کسی نمیتونه منو اذیت کنه، من که با کسی کاری ندارم.
پر از خشم گفت:
- ولی اون بیسروپاها کرمشون با اذیت کردن بقیه درمیاد.
با شنیدن حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین، عصبی تر از قبل غرید:
- خدا شاهده اگر بدونم دوباره کار اون بچه ســ.
سریع پریدم وسط حرفش، به قرآن کار اون نیست، اتفاقی بود.
اخمی در هم کشید.
#کپیممنوع⛔️
عزاداریهاتون قبول، ما رو هم فراموش نکنید.
دوستان عزیزم برای خواهر زادهام بیمارن لطفا براش دعا کنید، یه دنیا ممنونم.
تشکر میکنم از دوستانیکه که با همهی نامنظم بودن پارتها همراهم هستید.
این هم پارت امروز امیدوارم لذت ببرید، ببخشید به دلیل مشغوله زیاد دو روز یه بار پارت گذاری میشه.
❤️❤️❤️
-بفرمایید، هنوز شروع نکرده بودیم.
دوقدم برداشتم که بامکثی می گوید:
-فامیلیتون؟!
برگشتم، یه حس مزخرفی داشتم، خونسردیم رو جلوی نگاههای ریز بینش از دست داده بودم.
به زور به خودم مسلط شدم:
-سینایی هستم.
پریدن ابروهاش به بالا رو دیدم ولی سریع خودش روجمع کرد:
-پس دانشجوی ناشناسی که همه روشوکه کرده شما هستین؟!
این دفعه من تعجب کردم:
-مــن؟
#کپیممنوع⛔️
نذار کاری کنه وقتی نباشه احساس پوچی کنی،
اونقدر بهش وابسته نشو که اگه رفت
هر روز و هر ساعت از خودت بپرسی
مگه من چی کم داشتم؟
آخه مگه من کافی نبودم براش؟
دستِ دلتونو واسه کسی که دوستش دارید رو نکنید آدما بی رحمن .
ازدرد اشک توی چشمهام حلقه شد، استخوان دماغم خورد شده بود و نفسم بند اومده بود که بوی عطر سرد وتلخی که به نظرم خیلی آشنا بود زیر بینیم پیچید، نزدیک بود سقوط کنم که دستی کمرم رو رونگه داشت.
یه دفعه مغز هنگ کرده ام به کارافتاد و با اخم و با سرعت زیاد و ترسیده ازش جداشدم و زدم زیر دستش و ازش فاصله گرفتم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
-حق نداشتید بهم دست بزنید.
بااخم به صورت عصبیش نگاه میکردم که رنگ نگاهش رنگ تعجب گرفت و لبخند کجی گوشهی لبش نقش بست و جدی و با خودنسردی لب زد:
-کشته مردهاتم؟! دست و پاچلفتی، روتو برم والا روش جدیدتونه برای لاس زدن؟! خدا روزیت رو جای دیگهای حواله کنه، من اهلش نیستم، رل جدیدی برای خودت دست و پا کن.
ابروهام ازتعجب به موهام چسبید و نفسهای عصبی و بلندی کشیدم، خونم رو به جوش آورده بود، منو لاس زدن؟
عصبی خواستم لب باز کنم که بیتوجه به من خم شد و پالتو و کلیربوکش رو(دفتر نگهداری اسناد و نقشهها) برداشت، کلیربوکش باز شده بود و چندتا برگه ازش بیرون ریخته بود که یکدفعه چشمم چرخید روی نقشههای جالبی که از توی کلیربوکش بیرون ریخته بود.
پالتوش رو تکانی داد و روی ساق دستش گذاشت، با نفسهای کشدار درحالیکه از خشم میلرزیدم، لبام هم تکان میخوردند، اما با دیدن چشمهای سرد و عاری از هر حسش که با رگههای سرخ توی سفیدی چشمش همراه بود، مثل ماهی فقط دهنم رو باز و بسته میکردم و از ترس اون نگاه سرد و یخیش دهنم بسته شد.
با نفرت و پر از خشم نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم غلیظی سریع ازم رد شد.
#کپیممنوع⛔️
شوکه همونجا خشکم زده بود، که محسن با ابروهای از تعجب بالا پریده پیاده شد و کلاهش رو درآورد و روی دسته ی موتور گذاشت و با سرعت به طرفم اومد، از نگاه عجیبش قدمی به عقب برداشتم، نگاه به خون نشستهی محسن روی دست باند پیچی شده ام افتاده بود که دستم رو گرفت، آب دهنم رو با صدا قورت دادم، محسن با صدایی دورگه که سعی میکرد نلرزه میگوید:
-
دستش روی باند لغزید، آروم منو به طرف خودش کشید و نفسهای بلند و کشداری میزد، بازوم به سینهاش چسبید و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- چرا دِ بیانصاف چــرا؟! مگه من مترسکم؟! اگه نتونم ازت محافظت کنم به چه دردی میخورم؟! اگه نتونم ازت دفاع کنم به درد لای جرز دیوار هم نمیخورم، چطوری اینطوری نادیدهام میگیری؟! پــروا بینهایت ازت دلخورم، امروز بدجور شکستیم، اون ناکس مزاحم تو میشه ومن مثل کبک سرمو زیر برف کردهام ازخودم عصبانی وکفریم، از دست این خود سریهات دارم دیوونهمیشم، د اخه بیانصاف اگه.
#کپیممنوع⛔️
-
بیحرکت سرجام نشسته بودم که با پا ضربه ای محکم به پایهی صندلیم زد.
بخاطر پلاستیکی بودن صندلی، پایه اش خم شد و من کف زمین افتادم و توی سالن هلهلهای به پا شد و همه با حقارت بهم نگاه میکردند.
سریع بلند شدم و باپوزخندی بیتوجه به اون که نگاهش مثل آدمای برنده بود، دستی به لباس کثیف شده ام کشیدم و شالم رو عمدا به طرف اون حرکت دادم.
که مثل یه گاو وحشی که پارچه ی قرمز جلوش تکان داده باشند به سمتم حمله کرد، بدنم یه دفعه بیاختیار عکسالعمل نشون داد و ساق دستم که باندپیچی شده بود رو جلوی صورتم حایل کردم.
منتظر برخورد کردن ضربه بودم و ضربان قلبم روی هزار رفته بود، اما اثری از برخوردنبود.
#کپیممنوع⛔️
درباره این سایت